تبیان/ چهره ای که کمتر می شد لبخند بر لبانش نبینی این روزها به غم نشسته بود و گاه گاهی می توانستی لبخندی آن هم نه از جنس لبخندهای همیشگی بر آن ببینی. 
کم و بیش همه علتش را می دانستند و حدس می زدند، آخر بعد از رفتن ناصر (شهید ناصر کاظمی) اینگونه شده بود.
بیشتر در فکر فرو می رفت و نگاهش به نقطه ای خیره. یک روز که او را در این حال دیدم جلو رفتم تا به خودش آمد، گفت: خواب ناصر* را دیده ام. عملیات بود و آتش دشمن گسترده، داخل شیاری می دویدیم اما سرعت ناصر از من بیشتر بود تا جایی که به بلندی رسیدیم. او به راحتی گذشت و عبور کرد اما من هر چه سعی می کردم رد شوم باز هم لیز می خوردم. در حال سعی و تلاش بودم که ناصر دستش را به سمتم دراز کرد و مرا بالا کشید. انگار هیچ وزنی نداشتم. بالا که آمدم به پایین نگاهی کردم و از اینکه حالا میان آن تاریکی ها نیستم شاکر خدا شدم این یعنی ان شاءالله من هم شهید می شوم. هنوز مدتی از این خواب نگذشته بود که محمد (شهید محمد بروجردی) نیز بر بالای قله ای که ناصر رفته بود، جای گرفت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








دسته بندی :  ,   ,